سلام سلام دوست جونا تایپیک نقدمو راه انداختم
لطفا در تایپیک نقد من رو همراهی کنید تا سوتی ها برطرف بشه
هیشی دیگه بریم سر پستمون
میلاد_نه مشکلی نیس به کارتون برسین...فذنوش جان دخترعمه عزیزم و همسر آیندم میترا خانوم
فرنوش که اشکش تو چشمش جمع شده بود سعی میکرد که پنهونش کنه و نریزه پایین تا عشق چند ساله اش لو نره و با صدایی که رگه هایی از بغض توش معلوم بود گفت:
فرنوش رو به میترا_خیلی خوشبختم عزیزم
میترا هم با صدای ظریف و زیباش گفت:
میترا_منم عزیزم
ظریف و زیبا؟؟؟؟؟؟شوکا بزنم لهت کنم اون الان رقیب دوستته بهترین دوستت فرنوش به بهانه ی اینکه بره پیش بقیه سلام و علیک کنه ازمون دور شد و منم با میلاد و میترا کمی ابراز خوشبختی و احوال پرسی کردم و ازشون دور شدم و به سمت فری و مانی فتم که کنار فرهاد اینا ایستاده بودن و سلام و علیک میکردن رفتم کنارشون گفتم:
_به به چ سعادتی که شمارو دوباره زیارت میکنم فرهاد کچله
فرهاد تک خنده ای کرد و گفت:
فرهاد_منم خیلی خوشحالم که دوباره میبنمت شوکای آمازونی
عوضی منظورش به موهام بود؟لابد ماندانا گفته عوضی باز رفته پشت سر من با دشمنم غیبت کرده خیانت کار!
_آمازونی...کچل...میمون..........
فرنوش_بسته!بروبچ بریم روی آلاچیق ها؟
همه موافقت کردن و گفتن و راه افتادن سمت آلاچیق ها وقتی بساط درست و روبه راه شد ملت نشستن و فرهاد گفت:
فرهاد_خب شوکا جونم چ خبرا؟
_ایش خرس گنده خجالت بکش
بعضیا رفته بودن یه گشتی بزنن فرنوش و ماندانا هم کنار هم نشسته بودن و گاهی اوقات فرنوش زیر چشمی میلاد و میترارو میپایید که داشتن با هم حرف میزدن و ماندانا هم داشت نصیحتش میکرد و دلداریش میداد و فرنوش هم گاهی اوقات اشک نو چشمش جمع میشد و بزور پایینش میداد...از سر بیکاری انگشتامو تو هم میکردم و و دستامم هم عرق کرده بود...بخاطر گرما شالمو بازتر کردم و موهای فرفریمو پشت گوشم انداختم و به بچه ها نگاه کردم هرکی داشت تفریحشو میکرد این فرهاد گوربه گوریم رفته دستشویی ماسیده توش...مام مثلا دوست داریما هی خدا تنهایی هم عالمی داره!!!
مینا_شوکاااا
به مینا نگاه کردم که دست ماندانا و فرنوش رو تو دستش داشت و به من نگاه میکرد و گفتم:
_چ شده؟
مینا_میخوایم بریم یه دوری بزنیم تو هم پاشو بیا
از خدا خواسته از تو آلاچیق بیرون اومدم و به سمت مینا و فری و مانی رفتم و گفتم:
_باشه پ بریم
اونام موافقت کردن و راه افتادیم مینا و ماندانا از ما جلوتر بودن و راه میرفتن و حرف میزدن به فرنوش که کنارم راه میرفت نگاه کردم فین فین میکرد وای داشت گریه میکردم؟سرشو گرفتم و گذاشتم رو شونم و گفتم:
_نبینم دوست خوشگلم گریه کنه
فرنوش به صدایی که توش فین فین قاطی بود گفت:
فرنوش_شوکا......من چم شده؟چرا نمیتونم اون رو باکسی ببینم دارم از درون میسوزم عشقش تموم وجودمو تصرف کرده
_ببین بعضی آدما اشتباهی عاشق میشن و بعضیا هم عشق یک طرفه دارن و بعضی ها هم توی دوراهی عشق گیر میفتن
فرنوش_و من کدومشونم؟
_اشتباهی عاشق شدی عزیزم تو الان داری از حسودی میترکی میخوای یک تکیه گاه داشته باشی و تا خود صبح به اون تکیه بدی و زار زار گریه کنی....فری اینو هیچ وقت یادت نره به من اطمینان کن و اگه شونه ای برای گذاشتن سرت روی اون و گریه کردن تو بغل کسی و خال کردن خودت روی من حساب کن تو هم مثل خواهر نداشتم
فرنوش_خیلی خوبی شوکا....راست میگی من اشتباهی عاشق شدم ولی نمیدونم انگار دارم آتیش میگیرم خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم
_آروم باش فری هنوز که چیزی نشده فقط نامزدن خدا میدونه که چه اتفاقا که نمیفته
فرنوش_منظورت چیه؟
_ممکنه مشکلاتی بینشون پیش بیاد
ولبخند خبیثی پش سر حرفم زدم و فرنوش مرموز نگام کرد!!
ماندانا_خب ممنون از همچین ناهار خوشمزه ای چسبید
همه هم پشت سرش از همدیگه تشکر کردن یکم دیگه موندیم پسرا والیبال بازی کردن و ما هم تشویقشون میکردیم و فرنوش از قصد رفت طرف تیم فرهاد و میلاد هم اخم کرد پسرک دیوانه ولی میترا جونش رفت طرف تیم میلاد جونش و تا صدا توی حنجرش داشت با جیغ زدن تموم کرد...بعدش وسایلو جم کردیم و راه افتادیم سمت خونه هامون فرنوش هم به خونشون خبر داد که نمیاد و شبو پیش من میمونه ماندانا یک آژانس گرفت و رفت و ماشینو هم تو پارکینگ پارک کرد خب دستش طلا!
مینا_هی خدا یک روز پر از تفریح وای که چقدر خوش گذشت میسی شوکایی
_خواهش
وارد خونه شدیم ساعت نزدیکای7 بود و خانم بزرگ تو اتاقش مشغول مطالعمه بود و شایا هم هنور شرکت بود به به آقا کاری شده!
انیسه_سلام خوش اومدین
فرنوش لبخندی زد و گفت:
فرنوش_ممنون حالتون چطوره انیسه خانم؟
انیسه_ممنون عزیزم خوبم بفرمایید توروخدا دم در بده
فرنوش تشکری کرد و رفت تو بعدش مینا وارد شد:
مینا_سلام بر مامان خودم من نبودم خسته نشدی که؟
انیسه_چرا کلی هم خسته شدم الان برو لباساتو عوض کن دوست و صورتتو بشور که باید تلافی خستگیامو در بیارم
هر سه خندیدیم و مینا با خنده وارد شد و نوبت من شد کلا باید اول با انیسه جون احوال پرسی کنیم بریم تو چ خوب یکی تو خونه منتظرمون باشه!
انیسه_سلام شوکا عزیزم خوش اومدی خسته نباشی...خوش گذشت؟
_سلام انیسه جون ممنون زنده باشی...آره جاتون خالی
لبخندی زد و گفت که برم تو منم لبخندی زدم و رفتم تو و خانم بزرگ که از پله ها پایین میومد رو دیدم و گفتم:
_سلام خانم جون عزیزم خوبی؟
خانم بزرگ به طرفمون اومد و گفت:
خانم بزرگ_ممنونم خوبم چطور بود خوش گذشت؟
سرمو تکون دادم و به فرنوش اشاره کردم و اونم گرفت که فری اومده خونمون:
خانم بزرگ_سلام عزیزم خوش اومدی بیا تو
فرنوش لبخندی زد و شالشو از روی سرش برداشت و دکمه های مانتوشو در حالی که در میاورد گفت:
فرنوش_سلام خیلی ممنون
مینا رفت به اتاق خودش و من و فرنوش رفتیم توی نشیمن و چند دقیقه با خانم بزرگ گپ زدیم و بعد هم رفتیم تا یک استراحتی بکنیم...فرنوش در حال که لباسای راحتی که داده بودم بهش رو با لباسای بیرونش تعویض میکرد گفت:
فرنوش_شوکا دیگه کم کم شهریه رو که پرداخت کردیم و دانشگاه دوباره باید یک ماه دیگه که مهر باشه باز بشه
تایپیک نقـــــــد
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت