loading...
رمان تو یا خانواده | atieye80 کاربر انجمن
atieye80 کاربر انجمن بازدید : 0 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)

سلام سلام دوست جونا تایپیک نقدمو راه انداختم
لطفا در تایپیک نقد من رو همراهی کنید تا سوتی ها برطرف بشه
هیشی دیگه بریم سر پستمون


میلاد_نه مشکلی نیس به کارتون برسین...فذنوش جان دخترعمه عزیزم و همسر آیندم میترا خانوم

فرنوش که اشکش تو چشمش جمع شده بود سعی میکرد که پنهونش کنه و نریزه پایین تا عشق چند ساله اش لو نره و با صدایی که رگه هایی از بغض توش معلوم بود گفت:
فرنوش رو به میترا_خیلی خوشبختم عزیزم
میترا هم با صدای ظریف و زیباش گفت:
میترا_منم عزیزم
ظریف و زیبا؟؟؟؟؟؟شوکا بزنم لهت کنم اون الان رقیب دوستته بهترین دوستت فرنوش به بهانه ی اینکه بره پیش بقیه سلام و علیک کنه ازمون دور شد و منم با میلاد و میترا کمی ابراز خوشبختی و احوال پرسی کردم و ازشون دور شدم و به سمت فری و مانی فتم که کنار فرهاد اینا ایستاده بودن و سلام و علیک میکردن رفتم کنارشون گفتم:
_به به چ سعادتی که شمارو دوباره زیارت میکنم فرهاد کچله
فرهاد تک خنده ای کرد و گفت:
فرهاد_منم خیلی خوشحالم که دوباره میبنمت شوکای آمازونی
عوضی منظورش به موهام بود؟لابد ماندانا گفته عوضی باز رفته پشت سر من با دشمنم غیبت کرده خیانت کار!
_آمازونی...کچل...میمون..........
فرنوش_بسته!بروبچ بریم روی آلاچیق ها؟
همه موافقت کردن و گفتن و راه افتادن سمت آلاچیق ها وقتی بساط درست و روبه راه شد ملت نشستن و فرهاد گفت:
فرهاد_خب شوکا جونم چ خبرا؟
_ایش خرس گنده خجالت بکش
بعضیا رفته بودن یه گشتی بزنن فرنوش و ماندانا هم کنار هم نشسته بودن و گاهی اوقات فرنوش زیر چشمی میلاد و میترارو میپایید که داشتن با هم حرف میزدن و ماندانا هم داشت نصیحتش میکرد و دلداریش میداد و فرنوش هم گاهی اوقات اشک نو چشمش جمع میشد و بزور پایینش میداد...از سر بیکاری انگشتامو تو هم میکردم و و دستامم هم عرق کرده بود...بخاطر گرما شالمو بازتر کردم و موهای فرفریمو پشت گوشم انداختم و به بچه ها نگاه کردم هرکی داشت تفریحشو میکرد این فرهاد گوربه گوریم رفته دستشویی ماسیده توش...مام مثلا دوست داریما هی خدا تنهایی هم عالمی داره!!!
مینا_شوکاااا
به مینا نگاه کردم که دست ماندانا و فرنوش رو تو دستش داشت و به من نگاه میکرد و گفتم:
_چ شده؟
مینا_میخوایم بریم یه دوری بزنیم تو هم پاشو بیا
از خدا خواسته از تو آلاچیق بیرون اومدم و به سمت مینا و فری و مانی رفتم و گفتم:
_باشه پ بریم
اونام موافقت کردن و راه افتادیم مینا و ماندانا از ما جلوتر بودن و راه میرفتن و حرف میزدن به فرنوش که کنارم راه میرفت نگاه کردم فین فین میکرد وای داشت گریه میکردم؟سرشو گرفتم و گذاشتم رو شونم و گفتم:
_نبینم دوست خوشگلم گریه کنه
فرنوش به صدایی که توش فین فین قاطی بود گفت:
فرنوش_شوکا......من چم شده؟چرا نمیتونم اون رو باکسی ببینم دارم از درون میسوزم عشقش تموم وجودمو تصرف کرده
_ببین بعضی آدما اشتباهی عاشق میشن و بعضیا هم عشق یک طرفه دارن و بعضی ها هم توی دوراهی عشق گیر میفتن
فرنوش_و من کدومشونم؟
_اشتباهی عاشق شدی عزیزم تو الان داری از حسودی میترکی میخوای یک تکیه گاه داشته باشی و تا خود صبح به اون تکیه بدی و زار زار گریه کنی....فری اینو هیچ وقت یادت نره به من اطمینان کن و اگه شونه ای برای گذاشتن سرت روی اون و گریه کردن تو بغل کسی و خال کردن خودت روی من حساب کن تو هم مثل خواهر نداشتم
فرنوش_خیلی خوبی شوکا....راست میگی من اشتباهی عاشق شدم ولی نمیدونم انگار دارم آتیش میگیرم خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم
_آروم باش فری هنوز که چیزی نشده فقط نامزدن خدا میدونه که چه اتفاقا که نمیفته
فرنوش_منظورت چیه؟
_ممکنه مشکلاتی بینشون پیش بیاد
ولبخند خبیثی پش سر حرفم زدم و فرنوش مرموز نگام کرد!!
ماندانا_خب ممنون از همچین ناهار خوشمزه ای چسبید
همه هم پشت سرش از همدیگه تشکر کردن یکم دیگه موندیم پسرا والیبال بازی کردن و ما هم تشویقشون میکردیم و فرنوش از قصد رفت طرف تیم فرهاد و میلاد هم اخم کرد پسرک دیوانه ولی میترا جونش رفت طرف تیم میلاد جونش و تا صدا توی حنجرش داشت با جیغ زدن تموم کرد...بعدش وسایلو جم کردیم و راه افتادیم سمت خونه هامون فرنوش هم به خونشون خبر داد که نمیاد و شبو پیش من میمونه ماندانا یک آژانس گرفت و رفت و ماشینو هم تو پارکینگ پارک کرد خب دستش طلا!
مینا_هی خدا یک روز پر از تفریح وای که چقدر خوش گذشت میسی شوکایی
_خواهش
وارد خونه شدیم ساعت نزدیکای7 بود و خانم بزرگ تو اتاقش مشغول مطالعمه بود و شایا هم هنور شرکت بود به به آقا کاری شده!
انیسه_سلام خوش اومدین
فرنوش لبخندی زد و گفت:
فرنوش_ممنون حالتون چطوره انیسه خانم؟
انیسه_ممنون عزیزم خوبم بفرمایید توروخدا دم در بده
فرنوش تشکری کرد و رفت تو بعدش مینا وارد شد:
مینا_سلام بر مامان خودم من نبودم خسته نشدی که؟
انیسه_چرا کلی هم خسته شدم الان برو لباساتو عوض کن دوست و صورتتو بشور که باید تلافی خستگیامو در بیارم
هر سه خندیدیم و مینا با خنده وارد شد و نوبت من شد کلا باید اول با انیسه جون احوال پرسی کنیم بریم تو چ خوب یکی تو خونه منتظرمون باشه!
انیسه_سلام شوکا عزیزم خوش اومدی خسته نباشی...خوش گذشت؟
_سلام انیسه جون ممنون زنده باشی...آره جاتون خالی
لبخندی زد و گفت که برم تو منم لبخندی زدم و رفتم تو و خانم بزرگ که از پله ها پایین میومد رو دیدم و گفتم:
_سلام خانم جون عزیزم خوبی؟
خانم بزرگ به طرفمون اومد و گفت:
خانم بزرگ_ممنونم خوبم چطور بود خوش گذشت؟
سرمو تکون دادم و به فرنوش اشاره کردم و اونم گرفت که فری اومده خونمون:
خانم بزرگ_سلام عزیزم خوش اومدی بیا تو
فرنوش لبخندی زد و شالشو از روی سرش برداشت و دکمه های مانتوشو در حالی که در میاورد گفت:
فرنوش_سلام خیلی ممنون
مینا رفت به اتاق خودش و من و فرنوش رفتیم توی نشیمن و چند دقیقه با خانم بزرگ گپ زدیم و بعد هم رفتیم تا یک استراحتی بکنیم...فرنوش در حال که لباسای راحتی که داده بودم بهش رو با لباسای بیرونش تعویض میکرد گفت:
فرنوش_شوکا دیگه کم کم شهریه رو که پرداخت کردیم و دانشگاه دوباره باید یک ماه دیگه که مهر باشه باز بشه
تایپیک نقـــــــد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 70
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 20
  • بازدید سال : 24
  • بازدید کلی : 81