loading...
رمان تو یا خانواده | atieye80 کاربر انجمن
atieye80 کاربر انجمن بازدید : 5 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)

پست دوم


من شوکا هستم فرزند کوچک خانواده رستمی...من تو رشته حقوق تحصیل میکنم و به قول خودم میخوام خانوم وکیل بشم و برادرم شایا که خیلی دوسش دارم ولی بعضی اوقات کفر منو در میاره که میگم ازش متنفرم ولی شما جدی نگیرید و مادربزرگ پدریم که من و شایا خانم جون یا خانم بزرگ صداش میزنیم خانم بزرگ بزرگ خاندان رستمیه البته بعد از پدربزرگ مرحومم خدارحمتش کنه و باید بگم که من پدرومادر ندارم چون من در6 سالگی و شایا در 8 سالگی پدر و مادرمونو در یک تصادف با کامیون در راه برگشت به تهران از دست دادیم و من از اون موقع تا الان از رانندگی کردن وحشت دارم ولی شایا نه اون یه ماشین زیر پاشه و هرکجا خواست باهاش میره البته من یه فراری دارم و یه بوگاتی که توی پارکینگ خونمونه البته خونه ما شبیه یک ویلا میمونه خونه ویلایی تو بالاشهر تهران کلا این جا بیشتر روزا مهمونیه ماشین های مدل بالا شراب های گرون و...کلی خونه ویلایی لوکس و آپارتمان های شیک و خیلی گرون دوربرمونه...شایا هم این طرفا یک آپارتمان شیک 10 طبقه برای خودش ساخته و خودشو دوستاش همیشه میرن اونجا حال میکنن خدا میدونه اونجا چ غلطی میکنن حالا بگذریم و حیاط خونمون یه تاب نزدیکه استخرمون که نه خیلی بزرگه نه خیلی کوچیک متوسطه اندازش و 5متر عمق داره و من از شایا یک آتو دارم و اون از من آتو اون رانندگی با ماشین و من شنا شایا هیچ وقت بلد نیست شنا کنه و پا به دریا یا استخر نذاشته چون از خانم بزرگ شنیدم و 3سالش بود دوراستخر خونه داشت بدوبدو میکرد که پاش لیز میخوره و میوفته تو آب و نمیتونه شنا کنه و نزدیک بود خفه بشه که بابا نجاتش داد وگرنه مرده بود و از اون موقع به بعد با این که خرس گنده شده ولی هنوز از آب میترسه داشتم درباره ی حیاط خونمون میگفتم یه تاب سفید دقیقا زیر سایه یه دخت خیلی پیر ولی فوق العاده سرسبز و زیبا که جلوه زیبایی به حیاط میداد و و سایش که روی تاب افتاده بود منظره زیبایی رو درست کرده بو و باغچه پشتمون که پر از گل های زیبا و رنگارنگ که اونجارو صدبرابر زیبا کرده و مش رجب هم باغبونمونه که منم خیلی دوسش دارم واقعا مرد مهربونیه با همسرش انیسه اینجا کار میکنن انیسه جون هم آشپز اینجا با دخترشون(مینا) که کارای دیگه خونه رو انجام میده و ببهترین دوست من تو خونه اونه چون چندسالی ازم بزگتر خیلی خب درکم میکنه و من خیلی دوسش دارم و پسرشون(محمد)هم راننده هست وخیلی باحجب وحیا و من مثل شایا اونم دوست دارم و امیدوارم تو زندگیش موفق باشه همشون موفق باشن!
....................

با صدای کریستینا لای چشامو باز کردم این دیگه کدوم خریه؟ای خدااااااااا فرنوشه الان اومده سگ بازی در بیاره که چرا نیومدی به ساعت نگاه مردم 7شب خدایا کسی چرا نیومده منو بیدار کنه بهرحال واسه شام که بیدارم چون خانم بزرگ اینجا قوانینی گذاشته و من و شایا وقتی خونه نیست از اون قوانین مسخره پیروی نمیکنیم چون واقعا مسخره ببخشید خانم جونا،کریستینا همینجوری داشت میخوند الان اصن حوصله ی جیغ جیغا فرنوش رو نداشتم برم یه دوش آب گرم بگیرم خستگی حداقل از تنم در بره بلند شدم ولباسای بعد حموممو آماده کردم یه شلوار راحتی سفید با خالای مشکی و تاب ستش برداشتم و موارد لازمه که خودتونم میدونید رو برداشتم و مرتب گذاشتم روی تخت روفرشی حموممو گذاشتم دم در و حولمه هم آویزون کردم روی جلباسی که توی حموم بود خب همه چی تکمیله بریم یه دوش مشتی بگیریم اوه خدایا کی میخواد وان آب کنه؟ولی خب بده که برم از مینا بخوام بیاد نمیخوام حس کنه کلفتمه بخاطر همین به سختی وان رو پر از آب گرم کردم و وقتی حاضر شد میخواستم بپرم که مطمئن بودم چیزی از باسن و کمر و... باقی نمیمونه بخاطر همین آروم توی آب نشستم اخیش چه آرامشی از همه چی آزاد صدای کریستینا هنوزم میومد موبایل داشت خودشو جر میدا یا فرنوش رو نمیدونم؟از تصور قیافه قرمز و حرصی فرنوش خندم گرفت مطمئنن همینجوریه قیافش داره با ماندانا جیغ جیغ میکنن یکم توی وان موندم و رفتم زیر دوش آب گرم و خودمو قشنگ شستم و اومدم بیرون ولباسامو پوشیدم میخواستم برم که صدای کریستینا دوباره بلند شد دیدم اسم ماندانا روی صفحه موبایل برق میزنه اوه خدای من چرا اینقدر سیریش اوفـــــــــــــــــ از دست اینا!

_سلــــــــــام مانی گل گلاب بیرون با فرنوش جون خوش گذشت از طرفای پاتوق چه خبرا؟

ماندانا با حرصی که تو صداش بود گفت:

ماندانا_خفه شو عوضی تو دیگه دوست من نیستی چرا نیومدی پاتوق؟آره دیگه معلوم نیست سرت به کجاها گرمه یادی از ما نمیکنی

_این چرت و پرتا چیه میگی هم تو هم فرنوش میدونین من عاشق خوابم حالا هم چیزی نشده قول میدم دفعه بعد با کله بیام پاتوق

ماندانا_باشه ولی دفعه بعد با بوگاتیت بیا باشه عجقم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه لحظه دلم لرزید خدایا من نمیتونم رانندگی کنم ماندانا فقط میخواست من این ترس رو از خودم دور کنم ولی من نمیتونستم چون از بچگی این ترس باهام همراه بود!شوکا تو باید قوی باشی خودتو نشون بده اون بوگاتی خوشگل داره توی اون پارکینگ میپوسه شایا هم میخواد اونو به دست بیاره و همیشه بخاطر همین طعنه و کنایه میزنه عوضی اوه بســـــــــه دیگه نمیخوام دربارش فکر کنم فقط صحنه مرگ باباومامان جلو چشام میاد نــــــــه!!!!

ماندانا_شوکایی هستی؟

_ها؟آره آره هستم میگفتی

ماندانا_گفتم میشه بوگاتیتو بیاری؟

_مانی خودتم میدونی من از رانندگی وحشت دارم بازم میگی ماشینتو بیار

ماندانا_خب من میرونم

_باشه اگه تو میرونی بیا خونمون سوییچو بدم راه بیفتیم باشه؟

ماندانا_باشه حالا کی بریم؟فردا بیکاری؟

_آره بابا من کلا بیکارم

ماندانا_اینو که خودمم میدونم

_هویــــــــــــ

ماندانا_باشه بابا آروووم....من با فری(همون فرنوش)میحرفم نتیجه را اعلام میکنم در یاهو شب هستی؟

_آره هستم پ شب تو یاهو میبینمت بای بای

ماندانا_بای بای

موبایلو قطع کردم و گذاشتم روی عسلی و به ساعت روی دیوار نگاه کردم 7:30 رو نشون میداد نیم ساعت تا صرف شام مونده بود داشتم از بیکاری میمردم از اتاق اومدم بیرون مینا مشغول تمیز کردن راهرو بود با صدای نسبتا بلندی سلام کردم:

_ســــــــــلام

مث جن زده ها برگشت بهم نگاه کرد خب حق داشت ای بابا میخواستم جو رو عوض کنم وقتی به خودش اومد گفت:

مینا_سلام چه خبره؟

_هیچ خبر همینجوری اومدم به عشقم سلام کنم

مینا ریز ریز خندید و گفت:

مینا_از کی تا حالا من عشقت شدم؟

لپشو ماچ کردم و گفتم:

_همیشه بودی

هردو با لبخند به هم خیره شدیم ک مینا گفت:

_خب خب امتحانا که تموم شد تو که نمیتونی همش بخوابی برو بیرون خوش بگذرون

دقیقا!!!! فردا میخواستم با فرنوش و ماندانا بیرون برم مینا چرا نیاد؟

_چرا فردا میخوام برم بیرون بخاطر همین امروز کلی خوابیدم بعدشم مانی سرم غر غر کرد که چرا نیومدی پاتوق و منم گفتم که خسته بودم خوابیدم بعدشم برای اینکه از دلش در بیارم گفتم فردا بریم با فری بیرون اونم گفت بوگاتیرو بیارم....

قبل از اینکه ادامه بدم گفت:

مینا_مگه رانندگی بلدی؟

_نوچ بابا فردا میاد اینجا با هم بریم اون رانندگی میکنه...من رانندگی کنم؟عمرن!!

مینا_تو هیچ وقت نمیخوای این ترستو ول کنی نه؟

_نوچ ببینیم خدا چی میخواد...راستی میخواستم بگم حالا که فردا میرم بیرون تو هم باهام بیا

مینا_نه نمیشه زشته دوستات ناراحت میشن میگن خدمتکارشو با خودش اورده بیرون

_نه اون دوتا غول بیابونی همچین چیزی نمیگن اگرم بگن خودم کچلشون میکنم بعدم کلفتم

لبخندی زد و گفت:

مینا_ولی........

_ولی و اما و اگر نداره فردا راه میفتی باهام میای دیگه ام حرف اضافه نشنوم

مینا که انگار خوشحال شده باشه گفت:

مینا_باشه

ولی یدفعه قیافش جمع شد و گفت:

مینا_ولی لباس درست و حسابی ندارم زشته جلو دوستات با اون لباسا برم

_خب اگه دوست داشتی از بین لباسای من یکیرو انتخاب کن یا باهم بریم خرید

مینا_اوفففف خرید عجب حوصله ای داری شوکا نه لباسای تو هم نمیشه نمیخوام

_پ میریم خرید فعلا من برم واسه خرید آماده بشم تو هم آماده باش به محمد هم بگو ماشین رو آماده کنه بای بای

بعد از این حرفم نذاشتم دیگه حرفی بزنه و با لبخند پیروزی که برلب داشتم وارد اتاق شدم تا آماده بشم.
.............
اینم از پست دوم نمیدونم واسه زیبایی این دکمه تشکر رو گذاشتن یا نه؟ای بابا روی اون بدبخت کلیک کنین خاک نخوره ایشــــــ
تایپیک نقـــــد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 68
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 21
  • بازدید کلی : 78