loading...
رمان تو یا خانواده | atieye80 کاربر انجمن
atieye80 کاربر انجمن بازدید : 3 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)
نفسای منظم فرنوش نشون میداد که خوابیده مینا هم خوابش برده بود و فقط من و ماندانا بیدار بودیم نمیخواستم بیشتر از این بدبخت غمبرک بگیره بخاطر همین بهش گفتم سی دیش رو بزاره تا ببینیم خانم چه آهنگایی داره!


شب به اون چشمات خواب نرسه
به تو میخوام مهتاب نرسه
بریم اونجا ، اونجا که دیگه
به تو دست آفتاب نرسه
عاشقت بودن عشق منه
اینو قلبم فریاد میزنه
گریه ی مستی داره صدام
این صدای عاشق شدنه
قصه ی عشقت باز تو صدامه
یه شب مستی باز سر رامه
یه نفس بیشتر فاصلمون نیست
که تب و تابی باز تو شبامه
تو که مهتابی تو شب من
تو که آوازی رو لب من
اومدی موندی شکل دعا
توی هر یا رب یارب من
شب به اون چشمات خواب نرسه
به تو میخوام مهتاب نرسه
بریم اونجا ، اونجا که دیگه
به تو دست آفتاب نرسه
قصه ی عشقت باز تو صدامه
یه شب مستی باز سر رامه
یه نفس بیشتر فاصلمون نیست
که تب و تابی باز تو شبامه
تو که مهتابی تو شب من
تو که آوازی رو لب من
اومدی موندی شکل دعا
توی هر یا رب یارب من
شب به اون چشمات خواب نرسه
به تو میخوام مهتاب نرسه
بریم اونجا ، اونجا که دیگه
به تو دست آفتاب نرسه
(قصه ی عشق ابی)
آهنگشو دوست داشتم خیلی قشنگ بودرفته بودم تو فاز قر دادانکمر که ماندانا گفت:
ماندانا_یه وقت قر مر ندی من جلوی این بروبچ آبرو دارم
یه چشم غره ی درست حسابی بهش رفتم که نیششو بست و حواسشو به رانندگیش داد یه بعضی اوقات واسه ماشینای دیگه بوق میزد و ازشون جلو میزد...پلکام داشت سنگیم میشد نمیخواستم بخوابم آهنگی هم که داشت پخش میشد شبیه لالایی بود...آخیش...آخیش بگو عزیزم که داره خوابم میاد یارم فردا میاد...قبل از اینکه آهنگ تموم بشه پلکام سنگین شد و دیگه نفهمیدم چ شد.
.............................
صدای ترمز ماشین باعث شد پلکامو به سختی از هم باز کنم یه جنگل تفریحی وسیع و زیادم شلوغ نبود و باید بگم خلوت بود و با درخت پر شده بود یدونه آشغال توی جنگل پیدا نمیکردی...بالای درب اصلی تابلوی بزرگی زده بود و نوشته بود پارک جنگلی....بعد از این که آنالیزم تموم شد مانی کارای نگهبانی رو انجام داد و پشت بقیه وارد جنگل شدیم نه واقعنی خلوت بودا به طرف فری برگشتم ظاهرا بیدار شده بود ولی صورتش خالی از احساس بود هنوزم ناراحت بود حق داشت من بودم میرفتم کله اون میلاد گودزیلا رو میکندم!!آرم باش شوکا آروم!
ماندانا_اوف مثل خر میرن کجا میرن بابا یه جا بایستین ای بابا
مینا_نمیدونم انگاری هنوز جاشون مشخص نی موبایلتو بده زنگ بزنم به فرهاد
ماندانا_باشه
فرهاد پسر عموی ماندانا و تازشم هر دو اگه تو ی جمع بشینن میترکونن دقیقا عین همن پیوند پسرعموها دخترعموهارو تو آسمونا بستن!لبخندی خبیث زدم و به ماندانا که داشت موبایلو به مینا میداد نگاه کردم شاید حسودیش بشه که مینا میخواد به فرهاد زنگ بزنه و بگه خودم زنگ میزنم ولی هیچ حرکتی نشون نداد و و بیخیال موبایلو به مینا داد!!!
مینا_الو فرهاد چرا هی میرین کجا وایمیسین؟
مینا_آها باشه فهمیدم
مینا_باشه پ بای
مینا قطع تماس رو زد و رو به ماندانا گفت:
مینا_فرهاد گفت که همینجا وایمیسن
ماندانا_خب خداروشکر
خیلی خب در این لحظه پی بردم من بوق هستم!!!بالاخره ایستادن و همگی پیاده شدن تا بساط رو بچینن فرنوش هنوز نشسته بود رو کردم بهش و گفتم:
_نمیخوای پیاده بشی؟
سرشو به طرفم برگردوند و گفت:
فرنوش_اِ بلند شدی؟چه زود رسیدیم همینجاست؟
یا خدا این دیگه شوته بابا برو خواهر از دنیا عقبی با چشمای گرد شده از تعجب گفتم:
_حالت خوبه؟آره بیدار شدیم جمع کن بریم
فرنوش باشه ای گفت و از ماشین بیرون اومد و بهم چسبید که میلاد و نامزدش نزدیکمون شدن:
میلاد_سلام دختر عمه و شوکا خانوم
ینی بر خرمگس معرکه لعنت فقط اینو کم داشتیم فرنوش زورکی لبخند زد و بعد از قورت دادن بغضش اونم به سختی گفت:
فرنوش_سلام پسردایی نمیخوای نامزدتو باهامون آشنا کنی؟
جمله"نمیخوای نامزدتو باهامون آشنا کنی؟"رو با حرص گفت قبل از این که میلاد معرفی کنه از پشت ماشین دراومدم و گفتم:
_سلام میلاد خان توروخدا ببخشید متوجه اتون نشدم مشغول بودم
.......
ممنون از دوستانی که تشکر میزارن تایپیک نقدمو دارم راه میندازم
تایپیک نقــــــد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 69
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 23
  • بازدید کلی : 80