loading...
رمان تو یا خانواده | atieye80 کاربر انجمن
atieye80 کاربر انجمن بازدید : 0 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)

سلام دوستان عزیز...من هیچ تشکری از طرفتون نمیبینم ای بابا من اینجا منتظرم
هرکی تشکر بده انشالله عاقبت بخیر بشهــ

مینا_میخواستم بگم که میدونم میخوای بری دنبال خانواده راد فر
رادفر؟آها همون دوستان دیروز و دشمنان امروز
_آها خب چجوری فهمیدی؟صبر کن فالگوش ایستادی؟
و با چشمای ریز نگاش کردم!
مینا_نه بابا داشتم میومدم اتاقت که حرفاتونو از پشت در شنیدم و نقشه تو فهمیدم چرا میخوای بری دنبالشون اونا خرپولن و قدرت زیادی دارن و هیچ از خانواده ی شما خوششون نمیاد!
اینارو از کجا میدونسن؟؟؟
_تو اینارو از کجا میدونی؟
مینا سرشو انداخت پایین و با انگشتای پاش که روی تخت جمع کرده بود شروع کردم به بازی و گفت:
مینا_مامانم برام گفته
آره انیسه جونم از همه چی خبر داره شاید بتونه کمکم کنه آره میتونه!
_مینا میدونی کجا زندگی میکنن؟میدونی چجوری شد که الان باهامون دشمنن؟
مینا سرشو به معنای"نه" تکون داد و دوباره شروع به بازی با انگشتای پاش کرد منم از روی تخت بلند شدم و به بهونه حموم از اتاق مینا بیرون زدم شاید بهانه نبود شاید میخواستم فکرمو یکم آزاد بزارم وان پر آب کردم و نشستم توش و چشمامو بستم!
زندگی من خیلی تکراری شده نمیدونم ولی این حس رو دارم اگه فری و مانی نبودن من الان مرده بودم از بچگی زیاد رابطه خوبی با شایا نداشتم ولی خیلی دوسش دارم شاید اون دیگه حال و حوصله منو نداره و فکرش پیش کارای خودشه مینا هم همرازمه ولی این چند روزه کم حرف شده فرنوش دیگه زنگ نمیزنه و الان فقط به فکر خواستگارش(فرزاد)هست و نمیدونه که جوابشو چی بده به ماندانا هم قبل حموم زنگ زدم یه سوالایی درباره ی کلاسمون پرسید و قطع کرد انگار مانی هم حوصله نداشت و من نمیدونم چیکار دارم میکنم فقط دارم میرم دانشگاه و برمیگردم شاید وقتی ترم اول دانشگاه بودم اینجوری نبود خاطرات شیرینی که هیچ وقت از یاد نبردم ولی با یک حادثه تلخ همشون برام زهر شد آره از اون موقع بود که من احساس کردم چ موجود تنهاییم و باید خودم خودمو بکشم بالا هرکی تو زندگیش خودش باید دستگیر باشه ولی نه محتاج ولی من محتاج بودم همیشه به خانم بزرگ محتاج بودم به خانوادم به خانواده ای که از جونم بیشتر دوسشون دارم ولی......خیلی ولی های دیگه که نشون میده تو باید خودت باشی تنهایی از پس مشکلات بربیای به پول مقام نباید نازید و من هیچ وقت سعی نکردم پز بدم خانم بزرگ فکر میکرد با پول میتونه خوشحالم کنه ماشین بخره برام خونه شیک و پیک برام بخره ولی من محبت میخواستم که ازم دریغ نمیکرد ولی و بازم ولی آره این ولی شده توی زندگی من یه عادت...ولی های من همشون به مشکل برمیخورن نمیدونم چرا...آخه چرا؟؟؟!!!

*

دارم از زندگیت میرم

با قلبی خسته و زخمی

تو جای خالی عشقو

به این زودی نمی فهمی

نگاهت محو چشمامه

تو افکار خودت غرقی

در و دیوار این خونه

ندارن با خودت فرقی

همیشه قصه این بوده

که تسکین غمت باشم

مگه حوای من بودی

که حالا آدمت باشم

چنان سرگرم رویاتی که رویامو نمی بینی

فقط وقتی منو میخوای که بی اندازه غمگینی

به رویای تو تن دادم خودم رویامو گم کردم

دارم دنبال آغوشی برای گریه میگردم

ببین حالا پره دردم

همیشه قصه این بوده

که تسکین غمت باشم

مگه حوای من بودی

که حالا آدمت باشم

(آدم وحوا_ مهران آتش)


*
تایپیک نقـــــد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 59
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 11
  • بازدید کلی : 68