loading...
رمان تو یا خانواده | atieye80 کاربر انجمن
atieye80 کاربر انجمن بازدید : 0 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)

_چ میخواستی بگی؟چی شده باز؟

ماندانا_فرنوش بازی دراورده میگه اگه میلاد بیاد من نمیام تازه آقا میخواد با خانومش بیاد چرا به من نگفتی که میلاد داره ازدواج میکنه

_چــــــــــــــــــــــی ینی فهمیدی؟باز این فری سوتی داد؟

ماندانا_آره داشتیم درباره اومدن میلاد حرف میزدیم که سوتی داد

_مانی باور کن من قصد بدی نداشتم چون فری گفته بود...............

ماندانا_میدونم فری همه چیو دیشب توضیح داد مهم نی...ببین من نمیدونم بهرحال باید با میلاد روبه رو بشه یا نه من که دعوتش کردم نمیتونم بهش بگم که دختر عمت نمیخواد ببینتت بخاطر این که رفتی با یکی دیگه ازدواج کردی ولی باید با اون ازدواج میکردی این دیوونه هست باور کن

_اوهوم متوجه ام ولی همش تقصیر تو خودت که میدونی اون نمیخواد تو این وضعیت میلاد رو ببینه مگه متوجه احساسش نیستی؟تازشم خودت میدونستی که اون داره ازدواج میکنه

ماندانا_میدونستم؟میدونم الان میدونم باید همون موقع بجای پنهون کاری بهم میگفت تا من نرم این پسره رو دعوت کنم

راست میگفت خب فرنوش بهش نگفته بود اون موقعی که به میلاد زنگ زد ولی خب اون با ما مشورت نکرد قبل از اینکه بیاد یاهو رفت به میلاد زنگ زد که بیاد تازه خانوم برنامه هم چیده طلبکاره چندش خوبه اول با ما یه حرفی میزدا

_هوی تویی که سر خود رفتی با میلاد حرف زدی به ماچه؟

ماندانا_خیلی خب بابا من چ کنم من کف دستمو بو نکرده بودم که آقا داره ازدواج میکنه!

_باشه ما منتظریم تو کجایی الان؟

ماندانا_من الان توی آژانس نشستم دارم میام خونتون

_خونه شما زیاد از مال ما دور نیست چلا لفتش دادی پ؟

ماندانا_خب داشتم آماده میشدم

_اونوقت به ما میگی چقدر لفت میدی...یالا زود تر راه بیفت منتظریم بای

ماندانا_باشه...بای بای

از دست این من باید چه ها بکشم...وارد آشپز خونه شدم مینا مانتو کرم رنگی که دیشب خریده بودیم پوشیده بود با شلوارلی مشکی و یه شال کرم رنگ ساده و یه تیکه از موهای خرمایی رنگش که لخت بودن از شالش رو بیرون زده بود و مشغول لقمه گرفتن بود که با دیدن من گفت:

مینا_به به شوکا خانم بالاخره بلند شدی...ساعت خواب خانمی ماشالله که به خودت هم رسیدی

تک خنده ای کردم و گفتم:

_صدات خوب نمیاد سلامتو نشنیدم

مینا هم خندید و گفت:

مینا_سلام

_چ میکنی صبحانه به به موخوام بخورممم

مینا_روی میز چیده برو بخور

باشه ای گفتم و از آشپز خونه بیرون زدم....خانم برگ و شایا سر میز نشسته بودن و مشغول نوش جان کردن صبحانه!!!...به به کانون گرم خانواده چ خوب ما هم بریم بشینیم سر میز از کنار خانواده غذا خوردن لذت ببریم تا این ماندانا عنتر پیداش نشده!

با صدای نسبتا بلندی گفتم:

_سلام بر خانم جون گل گلاب خودم خوفی؟

خانم جون با لبخند بهم نگاه کرد و شایا چشم غره ای رفت و زیرلب گفت پاچه خوار ایششش حسود هرگز نیاسود!!!

خانم بزرگ با مهربونی گفت:

خانم بزرگ_سلام بر نوه ی خوشگلم ممنون خوبم خبری از ما نمیگیری بیا بشین بخور

شایا درباره چشم غره ای نثارم کرد و رو به خانم بزرگ گفت:

شایا_خانم بزرگ چرا این بچه رو اینقدر لوس میکنین همینجوری ادامه بدین میوفته رو دستمون دیگه کسی نمیاد اینو بگیره

عوضی من بچه ام من میوفتم رو دستش؟آشغال میمون کثافت!!!

_خانم بزرگ دوست داره من رو لوس کنه...تو رو سننه؟

شایا میخواست جوابمو بده که خانم بزرگ گفت:

خانم بزرگ_بسه دیگه سر میز صبحانه ایم مراعات کنین...شایا امروز کلاس داری؟

شایا_نه خانم جون چطور؟

خانم بزرگ_پ صبحانتو خوردی آماده شو بریم شرکت کارت دارم

شایا_چشم

دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد و در سکوت صبحانه رو خوردیم و وسر و کله ماندانا پیدا شد و برای اولین بار بوگاتیم از پارکینگ در اومد و من باز روی ماهشو دیدم خانم بزرگ خیلی پاش پول داد 8 میلیارد تومن واسه این عروسک!ماندانا همینجوری پشت فرمون نشسته بود و حرکت نمیکرد و بعد از چند مین از ماشین بیرون اومدو رو به من گفت:

ماندانا_وایییییی یه خیلی دم و دستگاه داشت بیا با همون فراریت بریم نظرت چیه؟

بهش حق میدادم خب این ماشین خیلی گرونه و تازشم مال خودش نی و اگرم بود بهش دست نمیزد و ممکن بود خراب بشه معلومه اگه خراب بشه کشتمش!!!

_باشه پ صب کن برم سوییچ فراری رو بیارم

ماندانا هم با سر تایید کرد و سوییچ بوگاتیرو بهم داد و من وارد خونه شدم تا سوییچ رو بیارم همون موقع مینا از خونه اومد بیرون و وقتی منو دید گفت:

مینا_چی شده؟

_هیچی دارم میرم سوییچ فراری رو بیارم خانوم امر کردن

مینا تک خنده ای کرد و من رفتم تو خونه و سوییچارو تعویض کردم و برگشتم پیش بروبچ ماندانا تونست با فراری رانندگی کنه چون پدر خودش هم واسش فراری قرمز رنگ خریده ولی متاسفانه چون به رانندگی دخترش اعتماد نداره نمیزاره فعلا به ماشینش دست زنه و ماندانا در حسرت رانندگی کردن با ماشینش مونده!ولی موزمار یه بار یواشکی ماشینشو قاپیده و باهاش دور دور کرده ولی پدرش میفهمه و کلی سرش داد و بیداد میکنه و این دفعه امنیت رو بیشتر میکنه!کلا این مانی ما هم عالمی داره!!!!!!!!!!!

فری رو هم سوار کردیم و بروبچی که قرار بود باهامون بیان زنگ زدن و همدیگرو پیدا کردیم و پیش به سوی تفریح!فرنوش و من و مینا و ماندنا تو ماشین من نشسته بودیم و ماندانا رانندگی میکرد و مینا کنارش نشسته بود و منم کنار فرنوش مینا و ماندانا هی حرف میزدن منم گوش میدادم و فرنوش غمبرک زده بود تا این که ماندانا میخواست سی دیش رو بزاره تو دستگاه که گفتم یه دی وی دی توش هست و اونم قبول کرد و پخش رو زد و اولین آهنگ پخش شد:

توروکجا گمت کردم

بگو کجای این قصه

که حتی جوهر شعرم همینو از تو میپرسه

که چیشد اون همه رویا

همون قصری که میساختیم

دارم حس میکنم شاید منو تو عشقو نشناختیم

میون قلبای امروزی ما نمیدونم چرا نمیشه پل بست

مثل دو ماهی افتاده بر خاک به دور از چشم دریا رفتیم از دست

به لطف و حرمت خاطرهامون نگو همیشه یاد من میمونی

که نه من مثل اون روزای دورم نه تو دیگه برای من همون

بزار جز این سکوت سرد لبهات برام چیزی به یادگار نمونه

بزار تا نقطه پایان این عشق مثل اشکی بشینه روی گونهههه

میون قلبای امروزی ما نمیدونم چرا نمیشه پل بست

مثل دو ماهی افتاده بر خاک به دور از چشم دریا رفتیم از دست

تحمل میکنم غیبت ماهو

میدونم نیمه همدیگه هستیم

نشد پیدا بشیم تو متن قصه

به رسم عاشقی هر دو شکستیم

میون قلبای امروزی ما نمیدونم چرا نمیشه پل بست

مثل دو ماهی افتاده بر خاک به دور از چشم دریا رفتیم از دست

(نقطه پایان گوگوش)
تایپیک نقــــد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 72
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 21
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 26
  • بازدید کلی : 83