loading...
رمان تو یا خانواده | atieye80 کاربر انجمن
atieye80 کاربر انجمن بازدید : 4 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)
اوف دارم از خستگی میمیرم با مینا رفتیم بازار براش کل بازارو خریدم تا دفعه های بعد هم لباس داشته باشه!خداروشکر بیرونم غذارو خوردیم که دیگه خونه اومدیم بی غذا نمونیم به ساعت نگاه کردم10:56 رو نشون میداد خب باید برم یاهو ببینم این غول بیابونیا اومدن یا نه، رفتم تو یاهو آواتارم یه پیشی ملوس بود که در آرزوی پیدا کردن یک پیشی شبیه اون بودم چراغ فرنوش روشن بود تا چراغم روشن شد مثل بز با شاخاش اومد سمتم:

فرنوش_سلام بر دوست بی معرفــــــــــت رفتی حاجی حاجی مکه؟

_سلاممممممم فری خودم خوبی؟گمشو من که اینجام تازه تویی که خبر نمیگیری

فرنوش_نه خوب نیستم... باشه بابا طرفداری خودتو نمیخواد بکنی...شوکا!!!

_هوم؟چ شده؟

فرنوش_راستش من زیاد روبه راه نیستم به مانی نگفتم ولی میخوام به تو بگم

فرنوش هر وقت از چیزی خیلی ناراحته به من میگه حتما الانم یه چیزی ناراحتش کرده اوخی میکشمش اون کسی رو که ناراحتش کرده!!!

_چ شده فری؟داری میترسونیما

فرنوش_ببین یادته گفتم پسر داییم که....

فرنوش به پسر داییش(میلاد)نظر داره وکلا فقط باید برای اون ناراحت باشه نه کس دیگه ای ولی این بار یه غمی تو حرفاشه!!!

_خب؟

فرنوش_واییییییییییی شوکا هر وقت اسمش میاد غمم میگیره شوکا باورت نمیشه اون....

فرنوش_اون داره ازدواج میکنه

جاااااااااااااااااااااااا ان؟داره ازدواج میکنه پس فرنوش بخاطر همین ناراحته ای خدا بگم چیکارت کنه میلاد اگه دستم بهت برسه!!!

فرنوش_فردا میخواد بره خواستگاری دختره فکر کن...خدایا نمیتونم اونو با کس دیگه ای ببینم تحملشو ندارم شوکا

واییییییییییییییییی دوستم چقدر ناراحته خدایا؟من باید بفهمم دختره کیه

_فری دو مین آروم باش بهم بگو دختره کیه هوم؟

فرنوش_من چ میدونم کیه ای بابا تو هممم

میخواستم بگم پس تو چ میدونی مراعات حالشو کردم و نگفتم یکم دلداریش دادم ولی زیادی اثر نکرد تا ماندانا عنتر که معلوم نبود کدوم گوریه پیداش شد نمیدونه مردم خواب دارن این فرنوشم روبه راه نی نه بابا این بدبخت از دنیا بی خبره این چیزارو بدونه عجیبه!!!!

ماندانا_سلام بر دوستان گلم خوب هستید انشالله

_به لطف شما بی خواب شدیم و خوب نستیم ای بابا چرا این همه مقدمه چینی میکنی در باره ی فردا بگوووووووووو!!!!

ماندانا_میگم عشقم اصن حرص نخور...خب فری جونم سلام تو چطور مطوری؟

فرنوش_نوچ خوب نیستم!

ماندانا_چرا گلم؟اتفاقی افتاده؟نبینیم من و شوکا تو ناراحت باشی

_تو خفه من رو به خودت نچسبون

ماندانا_تو چرا سگی شوکا؟چشده امروز همه یه جوری شدن؟

فرنوش_هیچی نشده خب درباره ی فردا بگو

ماندانا_آها راست میگی فری جونم

جانمان به لبمان رسید تا خانوم حرف بزنه هیچی دیگه ماندانا بهمون گفت که میریم جنگل و پسردایی فرنوش رو هم دعوت کرده و اصرار های فرنوش که اون نیاد و ماندانا قبول نکرد و گفت ناراحت میشم اگه نیاد به کنار منم گفتم که به مینا گفتم باهامون بیاد اونم خوشحال شدن که مینا هم میاد!!!

خسته و کوفته لب تابو خاموش کردم و گذاشتم روی میز تحریرم و خودمو پرت کردم روی تخت صدای ماشین از تو حیاط میومد ای بابا باز این شایا دیر کرد قبل از اینکه بخوابم برم مچشو بگیرم یوهاهاها!!!شایا با قیافه ای خسته داشت از پله ها میومد بالا چون موهام فر بود و خودش حالت از جنگل برگشته هارو داشت و حالا که روی تخت دراز کشیده بودم وحشت ناک ترش کرده بود و منو شبیه اجنه ها میکرد رو وحشتناک تر کردمش و یدفعه پریدم جلوش اونم از ترس پرید تا ماه توی آسمون و برگشت و با چشم های پر از ترس و اضطراب که نزدیک بود گریه کنه یا خودشو خیس کنه نمیدونم ولی از هردو جهت خیس میشد هه هه هه!!!!

_سلام بر داداش گرام تا الان کجا بودی؟

شایا با اخم خیلی پر رنگ و چشمانی به خون نشسته که باعث شد خیلی حالت ترسوش زود فراموش بشه گفت:

شایا_باور کن میکشمت شوکاااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ا

با دادی که کشید نزدیک بود خیس کنم ای بابا رفتیم ثواب کنیم کباب شدیم بوشم میاد اومد منو بگیره که از دستش فرار کردم و رفتم تو اتاق و درو قفل کردم.

...........................

مینا_شوکااااااااااا...شوکاا ااااا بیدار شو میخواستیم بریم بیرونا بیا بریم دیگه صبحانه هم آماده شوکااااا

صدای مینا بود که داشت سعی میکرد منو از خواب بیدار کنه اوفففف امروز باید بریم جنگل مجبور بودم بلند شم چون پیروز نرفتم پاتوق باید امروز رو میرفتم تا از دل بچه ها در بیارم تازشم مینارو هم دعوت کرده بودم زشت بود دختره معطل بشه بخاطر همین با اکراه از روی تخت بلند شدم و به مینا گفتم که باشه تو برو آماده شو و بعد از آماده کردن وسایل برای بیرون رفتن حوله به دست وارد حموم شدم!دوش گرفتم اونم چ دوشی سر دو مین تموم شد و به قول ماندانا گربه شوری هم عالمی داره خب راست میگفت!!بعد از اینکه آماده شدم و مطمئن شدم که همی چی رو برداشتم و چیزی رو از قلم ننداختم از اتاق بیرون رفتم... موبایلم تو دستم لرزید و صدای کریستینا بلند شد اسم ماندانا روی صفحه موبایل چشمک میزد برقرار تماس رو زدم و گفتم:

_هوم؟چ میگی؟

ماندانا_صدات نمیاد سلامتو نشنیدم

_سلام...حالا چ میگی نترس بابا آماده شدم مینا هم آماده شده امر دیگه؟

ماندانا_اینو که باید انجام میدادی و آماده میشدی میخواستم یه چیز دیگه بگم مهلت نمیدی!
.........
سلام سلام امیدوارم از این پستم هم خوشتون اومده باشه منتظر تشکرهاتون هستممم
توی پروفایلم هم منتظر نظرات زیباتون هستمممم
تایپیک نقــــــد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 55
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 64