loading...
رمان تو یا خانواده | atieye80 کاربر انجمن
atieye80 کاربر انجمن بازدید : 0 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)

سلام دوست جوناااا اینم از پست نهم ببخشید یکم طول کشیداااا
ممنون از دوستانی که تشکر میزارن راستی چرا هیشکی تشکر نمیده؟؟تو نقد چیزی ندارید بگید؟

_بابا اون موقع بچه بودم نمیدونستم چجور آدمی هستی
شایا_راستی از ماندانا چ خبر؟
جــــــــــــــــان این چرا حال ماندانا رو پرسید؟نکنه خبراییه؟؟
_به تو چه؟
شایا_هیچی دوروز پیش زنگ زد تو خونه فرنوش بودی بعدش گفت به شوکا بگو زنگ زدم کار مهمی باهاش دارم منم یادم رفت بهت بگم
_چـــــــی؟دختره گفت کار مهمی باهام داره تو یادت رفت؟حالا باشه بعدم بهش زنگ میزنم
خب ببینم شاید شایا آدرس دفتر آقای اعتمادی رو بلد باشه بزار بپرسم نمیدونستم با این سوالم من رو سوال پیچ میکنه یا عادی آدرسو بهم میگه؟دستامو توی هم میکردم و با استرس به اگشتای بدبختم که میگفتن بسه نگاه میکردم که شایا گفت:
شایا_مشکلیه؟برو بکارت برس دیگه
آب دهنمو بزور قورت دادم و گفتم:
_ راستی میگم......آدرس دفتر آقای اعتمادی رو داری؟
شایا با بیخیالی_نه.....حالا میخوای چیکار؟
میدونستم اینو میگه به این چه؟
_خصوصیه حالا واقعا نداری؟
شایا_هه خصوصیه باحسین جون؟سن باباتو داره
_بیشعور از این فکرا نکن
شایا_باشه بابا چرا میزنی ببین من کاریش ندارم آدرسشم ندارم منم همچین خوشم نمیاد هی میگی حسین جون یکم نجیب باش منم تعصب دارم روت
_باشه باشه رگ غیرتش باد کرده مثلا پس من برم
شایا لبخند میزد و توی لب تاب میچرخید گفت:
شایا_باشه فعلا
سری تکون دادم و از اتاقش بیرون اومدم محمد داشت از پله ها بالا میومد و وقتی منو دید زودتر خودشو بهم رسوند و در چند قدمیم اومد:
محمد_شوکا خانوم اتفاقی افتاده؟
_خیر چطور مگه؟
با انگشت اشاره به زیر چشمم کرد و گفت:
محمد_زیر چشمتون..........
زیر چشممو دست زدم چیزی حس نکردم گفتم:
_زیر چشمم چی؟
محمد_پف کرده خوابیده بودین؟
وایییی خدایا آبروم رفت حالا چ کنم؟؟؟؟سرمو اناداختم تا بشتر از این خجالتم رو نشه و گفتم:
_داشتم درس میخوندم لابد اینجوری شده با اجازه
نزاشتم دیگه حرفی بزنه و بدو بدو رفتم سمت اتاقم و کلمو کوبوندم تو بالشتم بعد از این که آرایش ملایمی کردم تا پف چشمام معلوم نشه راه افتادم سمت در اتاق....لابد وقتی که داشتم درس میخوندم از خوندن زیاد اینجوری شده هه عرضه نداری شوکا آبروت رفت جلو پسره تا اتاق مینا همینجوری به خودم غر زدم و وقتی رسیدم در زدم صدایی نیومد دستگیره رو باز کردم مینا به موبایلش خیره شده بود و لبخند میزد لابد بیچاره از بس غرقه توی موبایلش حواسش نیست کی میاد کی میره!!!
_سلام مینا خانوم
مینا با صدای من نگاهشو از صفحه موبایل گرفت و به من نگاه کرد!
مینا_سلام خوب شد که اومدی بیا بشین
رفتم کنارش و روی تخت نشستم اونم خوشو جابه جا کرد و روبه روی من نشست و گفت:
مینا_میخواستم بگم که............

با چشمای کنجکاو نگاش کردم و منتظر بقیه حرفش شدم!
تایپیک نقـــــــــد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 68
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 22
  • بازدید کلی : 79