loading...
رمان تو یا خانواده | atieye80 کاربر انجمن
atieye80 کاربر انجمن بازدید : 0 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)
سلام تمامی دوستان الان یکم وقتم آزاد شده میتونم رمانمو بنویسم و شاید زود زود پست بزارم گفتم شاید

_آقای اعتمادی هستن؟
فرزانه(منشی آقای اعتمادی)قری به سروگردنش داد و گفت:
فرزانه_بزارید اطلاع بدم
قرتو بنازم سری تکون دادم و روی صندلی نشستم صدای تق تق کفشای فرزانه توی اتاق پیچید انگشتامو تو هم قفل کردم و پاهامو تکون میدادم...پس چرا انقدر لفتش میده ایش دختره ی....دوباره صدای باز و بسته کردن در و تق تق کفشای فرزانه!
فرزانه_بفرمایید
تشکر زیرلبی کردم و در زدم صدای آقای اعتمادی که گفت"بفرمایید"رو شنیدم و در و باز کردم آقای اعتمادی با کت شلوار طوسی رنگ پشت میزش نشسته بود و با شونه موهای جوگندمیشو عقب داده بود و مثل همیشه اتو کشیده و آراسته بود...در رو بستم و آقای اعتمادی به روم لبخندی زد و اشاره کرد به مبل منم لبخند دندون نمایی زدم و با ذوق نشستم روی مبل و گفتم:
_سلام حسین جون خوبی؟
آقای اعتمادی_سلام شوکای عزیزم ممنون خوبم تو خوبی دخترم؟
_ممنون خوبم
آقای اعتمادی سرش رو تکون داد و گفت:
آقای اعتمادی_خب چیزی نمیخوری؟قهوه،چای یا نسکافه و....؟
_قهوه
آقای اعتمادی تلفن رو برداشت و گفت:
آقای اعتمادی_خانم صالحی(فرزانه)لطفا به مش ممد بگو که یک لیوان چای و قهوه بیاره مچکرم!
آقای اعتمادی تلفن رو توی جاش گذاشت و گفت:
آقای اعتمادی_الان سفارشمونو میارن
خندید منم دوباره لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
_راستش برای یه موضوع مهمی اینجا اومدم
آقای اعتمادی با چشمای نگران گفت:
آقای اعتمادی_چی شده؟اتفاق بدی افتاده؟
_نه نه فقط اومدم چون چند تا سوال داشتم که خیلی ذهنمو این چند روزه درگیر کرده
آقای اعتمادی نفس آسوده ای کشید و با چشمای کنجکاو منتظر ادامه حرفم شد!!
_خب میخوام درباره رابطه بین خانواده ما و خانواده رادفر بدونم
چشما آقای اعتمادی رنگ تعجب به خودش گرف...نگرانی...غمگین...عصبانی و با اخم گفت:
آقای اعتمادی_این چیزا بهت مربوط نمیشه که دخالت میکنی این رازیه بین بزگترا
_ولی منم حق دارم بدونم ینی چی؟ینی خانم جون اینقدر به من و شایا بی اعتماده معنیشو نمیفهمم
آقای اعتمادی_من نگفتم راحله خانوم بهتون بی اعتماده گفتم این رازیه بین بزرگترا و به کوچیکترا ربطی نداره....
میخواست حرفشو ادامه بده در زدن!
آقای اعتمادی کلافه به موهای جوگندمیش دست کشید و گفت:
آقای اعتمادی_بفرمایید
منم عصبی پاهامو تکون میدادم باید از این موضوع سر در بیارم باید از زیر زبون حسین جون این راز رو میفهمیدم!مش ممد با سینی که توش قهوه و چای و یک تیکه کیک شکلاتی بود وارد اتاق شد و سینی رو جلوی من گرفت منم با لبخند تشکری کردم...قهوه و تیکه کیک رو برداشتم و حسین جون هم چای رو برداشت و مش رجب گفت:
مش رجب_چیزی احتیاج ندارین آقا؟
آقای اعتمادی_نه مش رجب میتونی بری دستت درد نکنه
مش رجب_وظیفه ام بود...با اجازه
مش رجب ز اتاق بیرون رفت منم با خونسردی تمام مشغول مزه مزه کردن قهوه ام بودم که با صدای آقای اعتمادی نگاهش کردم:
آقای اعتمادی_لطفا بیا دیگه درباره ی این مورد حرف نزنیم چون من نمیتونم چیزی بهت بگم
با اخم روم ازش برگردوندم و قهوه رو روی میز گذاشتم و با گفتن"بالاخره میفهمم موضوع از چه قراره"اتاق رو ترک کردم فرزانه با دیدن من از پشت میزش بلند شد و گفت:
فرزانه_دارید میرید؟
ولی من بهش توجهی نکرد و از ساختمون کلا بیرون زدم دیگه نمیتونستم اونجارو تحمل کنم احساس خفگی بهم دست میداد بارون میومد بدو بدو رفتم طرف خیابون و دستمو گرفتم جلو تا تاکسی بگیرم که یک پراید جلوی پام ایستاد و پسری با دماغ عملی و ابرو های برداشته و لبخندی کثیف گفت:
پسره_برسونیمتون خانومی
بهش محل ندادم و ازش دور شدم و دوباره دستمو جلو گرفتم اونم گاز داد رفت پسره ی میمون خودشو شبیه دخترا واسه من درست کرده بود بالاخره یک تاکسی جلوی پام ایستاد منم سوار شدم و آدرس خونه ماندانا رو بهش دادم حوصله ی هیشکی رو تو خونه نداشتم شاید پیش ماندانا موندن فکر بهتری بود!
تایپیک نقــــد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 67
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 19
  • بازدید کلی : 76