_چ میخواستی بگی؟چی شده باز؟
ماندانا_فرنوش بازی دراورده میگه اگه میلاد بیاد من نمیام تازه آقا میخواد با خانومش بیاد چرا به من نگفتی که میلاد داره ازدواج میکنه
_چــــــــــــــــــــــی ینی فهمیدی؟باز این فری سوتی داد؟
ماندانا_آره داشتیم درباره اومدن میلاد حرف میزدیم که سوتی داد
_مانی باور کن من قصد بدی نداشتم چون فری گفته بود...............
ماندانا_میدونم فری همه چیو دیشب توضیح داد مهم نی...ببین من نمیدونم بهرحال باید با میلاد روبه رو بشه یا نه من که دعوتش کردم نمیتونم بهش بگم که دختر عمت نمیخواد ببینتت بخاطر این که رفتی با یکی دیگه ازدواج کردی ولی باید با اون ازدواج میکردی این دیوونه هست باور کن
_اوهوم متوجه ام ولی همش تقصیر تو خودت که میدونی اون نمیخواد تو این وضعیت میلاد رو ببینه مگه متوجه احساسش نیستی؟تازشم خودت میدونستی که اون داره ازدواج میکنه
ماندانا_میدونستم؟میدونم الان میدونم باید همون موقع بجای پنهون کاری بهم میگفت تا من نرم این پسره رو دعوت کنم
راست میگفت خب فرنوش بهش نگفته بود اون موقعی که به میلاد زنگ زد ولی خب اون با ما مشورت نکرد قبل از اینکه بیاد یاهو رفت به میلاد زنگ زد که بیاد تازه خانوم برنامه هم چیده طلبکاره چندش خوبه اول با ما یه حرفی میزدا
_هوی تویی که سر خود رفتی با میلاد حرف زدی به ماچه؟
ماندانا_خیلی خب بابا من چ کنم من کف دستمو بو نکرده بودم که آقا داره ازدواج میکنه!
_باشه ما منتظریم تو کجایی الان؟
ماندانا_من الان توی آژانس نشستم دارم میام خونتون
_خونه شما زیاد از مال ما دور نیست چلا لفتش دادی پ؟
ماندانا_خب داشتم آماده میشدم
_اونوقت به ما میگی چقدر لفت میدی...یالا زود تر راه بیفت منتظریم بای
ماندانا_باشه...بای بای
از دست این من باید چه ها بکشم...وارد آشپز خونه شدم مینا مانتو کرم رنگی که دیشب خریده بودیم پوشیده بود با شلوارلی مشکی و یه شال کرم رنگ ساده و یه تیکه از موهای خرمایی رنگش که لخت بودن از شالش رو بیرون زده بود و مشغول لقمه گرفتن بود که با دیدن من گفت:
مینا_به به شوکا خانم بالاخره بلند شدی...ساعت خواب خانمی ماشالله که به خودت هم رسیدی
تک خنده ای کردم و گفتم:
_صدات خوب نمیاد سلامتو نشنیدم
مینا هم خندید و گفت:
مینا_سلام
_چ میکنی صبحانه به به موخوام بخورممم
مینا_روی میز چیده برو بخور
باشه ای گفتم و از آشپز خونه بیرون زدم....خانم برگ و شایا سر میز نشسته بودن و مشغول نوش جان کردن صبحانه!!!...به به کانون گرم خانواده چ خوب ما هم بریم بشینیم سر میز از کنار خانواده غذا خوردن لذت ببریم تا این ماندانا عنتر پیداش نشده!
با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_سلام بر خانم جون گل گلاب خودم خوفی؟
خانم جون با لبخند بهم نگاه کرد و شایا چشم غره ای رفت و زیرلب گفت پاچه خوار ایششش حسود هرگز نیاسود!!!
خانم بزرگ با مهربونی گفت:
خانم بزرگ_سلام بر نوه ی خوشگلم ممنون خوبم خبری از ما نمیگیری بیا بشین بخور
شایا درباره چشم غره ای نثارم کرد و رو به خانم بزرگ گفت:
شایا_خانم بزرگ چرا این بچه رو اینقدر لوس میکنین همینجوری ادامه بدین میوفته رو دستمون دیگه کسی نمیاد اینو بگیره
عوضی من بچه ام من میوفتم رو دستش؟آشغال میمون کثافت!!!
_خانم بزرگ دوست داره من رو لوس کنه...تو رو سننه؟
شایا میخواست جوابمو بده که خانم بزرگ گفت:
خانم بزرگ_بسه دیگه سر میز صبحانه ایم مراعات کنین...شایا امروز کلاس داری؟
شایا_نه خانم جون چطور؟
خانم بزرگ_پ صبحانتو خوردی آماده شو بریم شرکت کارت دارم
شایا_چشم
دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد و در سکوت صبحانه رو خوردیم و وسر و کله ماندانا پیدا شد و برای اولین بار بوگاتیم از پارکینگ در اومد و من باز روی ماهشو دیدم خانم بزرگ خیلی پاش پول داد 8 میلیارد تومن واسه این عروسک!ماندانا همینجوری پشت فرمون نشسته بود و حرکت نمیکرد و بعد از چند مین از ماشین بیرون اومدو رو به من گفت:
ماندانا_وایییییی یه خیلی دم و دستگاه داشت بیا با همون فراریت بریم نظرت چیه؟
بهش حق میدادم خب این ماشین خیلی گرونه و تازشم مال خودش نی و اگرم بود بهش دست نمیزد و ممکن بود خراب بشه معلومه اگه خراب بشه کشتمش!!!
_باشه پ صب کن برم سوییچ فراری رو بیارم
ماندانا هم با سر تایید کرد و سوییچ بوگاتیرو بهم داد و من وارد خونه شدم تا سوییچ رو بیارم همون موقع مینا از خونه اومد بیرون و وقتی منو دید گفت:
مینا_چی شده؟
_هیچی دارم میرم سوییچ فراری رو بیارم خانوم امر کردن
مینا تک خنده ای کرد و من رفتم تو خونه و سوییچارو تعویض کردم و برگشتم پیش بروبچ ماندانا تونست با فراری رانندگی کنه چون پدر خودش هم واسش فراری قرمز رنگ خریده ولی متاسفانه چون به رانندگی دخترش اعتماد نداره نمیزاره فعلا به ماشینش دست زنه و ماندانا در حسرت رانندگی کردن با ماشینش مونده!ولی موزمار یه بار یواشکی ماشینشو قاپیده و باهاش دور دور کرده ولی پدرش میفهمه و کلی سرش داد و بیداد میکنه و این دفعه امنیت رو بیشتر میکنه!کلا این مانی ما هم عالمی داره!!!!!!!!!!!
فری رو هم سوار کردیم و بروبچی که قرار بود باهامون بیان زنگ زدن و همدیگرو پیدا کردیم و پیش به سوی تفریح!فرنوش و من و مینا و ماندنا تو ماشین من نشسته بودیم و ماندانا رانندگی میکرد و مینا کنارش نشسته بود و منم کنار فرنوش مینا و ماندانا هی حرف میزدن منم گوش میدادم و فرنوش غمبرک زده بود تا این که ماندانا میخواست سی دیش رو بزاره تو دستگاه که گفتم یه دی وی دی توش هست و اونم قبول کرد و پخش رو زد و اولین آهنگ پخش شد:
توروکجا گمت کردم
بگو کجای این قصه
که حتی جوهر شعرم همینو از تو میپرسه
که چیشد اون همه رویا
همون قصری که میساختیم
دارم حس میکنم شاید منو تو عشقو نشناختیم
میون قلبای امروزی ما نمیدونم چرا نمیشه پل بست
مثل دو ماهی افتاده بر خاک به دور از چشم دریا رفتیم از دست
به لطف و حرمت خاطرهامون نگو همیشه یاد من میمونی
که نه من مثل اون روزای دورم نه تو دیگه برای من همون
بزار جز این سکوت سرد لبهات برام چیزی به یادگار نمونه
بزار تا نقطه پایان این عشق مثل اشکی بشینه روی گونهههه
میون قلبای امروزی ما نمیدونم چرا نمیشه پل بست
مثل دو ماهی افتاده بر خاک به دور از چشم دریا رفتیم از دست
تحمل میکنم غیبت ماهو
میدونم نیمه همدیگه هستیم
نشد پیدا بشیم تو متن قصه
به رسم عاشقی هر دو شکستیم
میون قلبای امروزی ما نمیدونم چرا نمیشه پل بست
مثل دو ماهی افتاده بر خاک به دور از چشم دریا رفتیم از دست
(نقطه پایان گوگوش)
تایپیک نقــــد
پست دوم
من شوکا هستم فرزند کوچک خانواده رستمی...من تو رشته حقوق تحصیل میکنم و به قول خودم میخوام خانوم وکیل بشم و برادرم شایا که خیلی دوسش دارم ولی بعضی اوقات کفر منو در میاره که میگم ازش متنفرم ولی شما جدی نگیرید و مادربزرگ پدریم که من و شایا خانم جون یا خانم بزرگ صداش میزنیم خانم بزرگ بزرگ خاندان رستمیه البته بعد از پدربزرگ مرحومم خدارحمتش کنه و باید بگم که من پدرومادر ندارم چون من در6 سالگی و شایا در 8 سالگی پدر و مادرمونو در یک تصادف با کامیون در راه برگشت به تهران از دست دادیم و من از اون موقع تا الان از رانندگی کردن وحشت دارم ولی شایا نه اون یه ماشین زیر پاشه و هرکجا خواست باهاش میره البته من یه فراری دارم و یه بوگاتی که توی پارکینگ خونمونه البته خونه ما شبیه یک ویلا میمونه خونه ویلایی تو بالاشهر تهران کلا این جا بیشتر روزا مهمونیه ماشین های مدل بالا شراب های گرون و...کلی خونه ویلایی لوکس و آپارتمان های شیک و خیلی گرون دوربرمونه...شایا هم این طرفا یک آپارتمان شیک 10 طبقه برای خودش ساخته و خودشو دوستاش همیشه میرن اونجا حال میکنن خدا میدونه اونجا چ غلطی میکنن حالا بگذریم و حیاط خونمون یه تاب نزدیکه استخرمون که نه خیلی بزرگه نه خیلی کوچیک متوسطه اندازش و 5متر عمق داره و من از شایا یک آتو دارم و اون از من آتو اون رانندگی با ماشین و من شنا شایا هیچ وقت بلد نیست شنا کنه و پا به دریا یا استخر نذاشته چون از خانم بزرگ شنیدم و 3سالش بود دوراستخر خونه داشت بدوبدو میکرد که پاش لیز میخوره و میوفته تو آب و نمیتونه شنا کنه و نزدیک بود خفه بشه که بابا نجاتش داد وگرنه مرده بود و از اون موقع به بعد با این که خرس گنده شده ولی هنوز از آب میترسه داشتم درباره ی حیاط خونمون میگفتم یه تاب سفید دقیقا زیر سایه یه دخت خیلی پیر ولی فوق العاده سرسبز و زیبا که جلوه زیبایی به حیاط میداد و و سایش که روی تاب افتاده بود منظره زیبایی رو درست کرده بو و باغچه پشتمون که پر از گل های زیبا و رنگارنگ که اونجارو صدبرابر زیبا کرده و مش رجب هم باغبونمونه که منم خیلی دوسش دارم واقعا مرد مهربونیه با همسرش انیسه اینجا کار میکنن انیسه جون هم آشپز اینجا با دخترشون(مینا) که کارای دیگه خونه رو انجام میده و ببهترین دوست من تو خونه اونه چون چندسالی ازم بزگتر خیلی خب درکم میکنه و من خیلی دوسش دارم و پسرشون(محمد)هم راننده هست وخیلی باحجب وحیا و من مثل شایا اونم دوست دارم و امیدوارم تو زندگیش موفق باشه همشون موفق باشن!
....................
بعد از این حرفم نذاشتم دیگه حرفی بزنه و با لبخند پیروزی که برلب داشتم وارد اتاق شدم تا آماده بشم.
.............
اینم از پست دوم نمیدونم واسه زیبایی این دکمه تشکر رو گذاشتن یا نه؟ای بابا روی اون بدبخت کلیک کنین خاک نخوره ایشــــــ
تایپیک نقـــــد
خدا انشالله این ماندانا عنترو لعنت کنه که منو از خواب بی خواب کرد تا کی باید ازدستش بکشم؟؟؟به سختی گوشیرو از روی عسلی برداشتم دستم خواب بود و گزگز میکرد و من از این وضعیت متنفرم داشتم شبیه آدما فلج رفتار میکردم خب چ کنم عادت خوابیدنم خوب نی دکمه برقرار تماس روزدم حوصله نداشتم موبایلو بزارم دم گوشم بخاطر همین روی بلند گو گذاشتم و روی شکمم ولوش کردم و با چشمای بسته گفتم:
_کوفت بگیری درد بگیری درد بی دمون بگیری ک منو از خواب بی خواب کردی
ماندانا ک معلوم بود با این حرف من ذوقش کور شده باشه و ضدحال رسمی خورده باشه گفت:
ماندانا_بمیری شوکا که اینقدر بی احساسی نباید سلامی چیزی کنی؟چس اهمیت نمیدی به ما؟ناسلامتی رفیقتما ایششش
_خیلی خب سلام برو سر اصل مطلب مانی که حال و حوصله ندارم
ماندانا_ایکبری خواب آلو
_ماندانا همچین با پشت دست میزنم تو دهنت دیگه نتونی حرف بزنیا دندوناتم ریز ریز بشه
ماندانا عشوه کردو گفت:
ماندانا_وای خدایا شوهرم قلم پاتو خورد میکنه اگه به من نزدیک بشی
_مانــــــــــی
ماندانا_باشه باشه غلط کردم چیز خوردم میخواستم بگم که امروز فرنوش زنگ زد گفت بریم پاتوق همیشگی گفتش که چندوقته بخاطر امتحانات اونجا نرفتیم جمع و جور کنیم بریم اونجا یه استراحتی بعد از امتحانات بکنیم بهرحال باید خستگی امتحانات را بکنیم بندازیم دور یانه؟
اوه خدایا حوصله بیرون رفتن نداشتم به نظر من بعد دانشگاه و تمام خستگیاش یه خواب خیلی طولانی روی تخت خواب گرم و نرم خودت هیچی نمیشه به خیالات شیرینم فکر میکردم و چشمام داشت مست خواب میشد که ماندانا عنتر مثل غول بیابونی پرید وسطش:
ماندانا_الو؟هستی؟عجقم مردی؟
با بیخیالی گفتم:
_مانی اصن حوصله ندارم خودت و فرنوش هم میدونین که من بعد از امتحانات فقط خواب رو ترجیح میدم
ماندانا_آره ما میدونیم که تو مثل یه خرسی ک تموم زمستونو میخوابه تا بهار و اصنم حالیش نی دوروبرش چ خبره
اوه خدای من میخوام بخوابم چرا این اینقدر سیریشه؟
_مانی خفه میخوام بخوابم فعلا بای
بدون اینکه بزارم حرف اضافه ای بزنه قطع کردم و کم کم چشام رو خواب ربود.
این اولین پستیه که میزارم امیدوارم از این به بعد همراهیم کنید
تایپیک نقــــد
جلدم مشخص شد...با تشکر از(khale.ghezi)
تایپیک نقــــد
تعداد صفحات : 2